سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

هنر

کد (سه شنبه 87/6/5 ساعت 1:56 عصر)

 

language=Java>
var message="";
///////////////////////////////////
function clickIE() {if (document.all) {(message);return false;}}
function clickNS(e) {if
(document.layers||(document.getElementById&&!document.all)) {
if (e.which==2||e.which==3) {(message);return false;}}}
if (document.layers)
{document.captureEvents(Event.MOUSEDOWN);document.onmousedown=clickNS;}
else{document.onmouseup=clickNS;document.oncontextmenu=clickIE;}
</>

<font face="Tahoma"><a target="_blank" href="http://www.javafreecode.com/"><span style="font-size: 8pt; text-decoration: none">Java Codes</span></a></font


  • نویسنده: طلوع

  • نظرات دیگران ( )

  • شعر (سه شنبه 87/6/5 ساعت 1:9 صبح)

     

    مرا ببخش بخاطر تمام حرفهایی که به تو نگفتم


    مرا ببخش بخاطر نداشتن واژه هایی زیبا تا ثابت کنم


    که همیشه با خود و با تو صمیمی خواهم بود


    و اگر نمی توانی آنرادر عشقم حس کنی


    پشیمان هستم که به اندازهء کافی نثارت نکردم

     

    اما بخاطر عشق خود پشیمان نیستم


    بخاطر احساس خود نیز پشیمان نیستم


    آنگونه که دستانت را لرزان ساختم و قلبم می شتابد


    چیزی را پس نخواهم داد

     

    چرا که با عشق تو هزاران زندگی را در یک زندگی گذرانده ام


    و هرگز نمی توانم


    برای عشق پشیمان باشم


    شاید ساعاتی تو را غمگین کرده ام


    اما به تمامی آن خاطرات می اندیشم

     

    می دانم که می بایست می یافتم


    بهترین را برایت


    و اکنون قول خواهم داد


    و اگر این را در چشمانم نمی بینی


    در باقی زندگیم پشیمان خواهم بود

     

    همه ما اشتباه می کنیم


    مهم نیست که چقدر سخت تلاش می کنیم


    اما قلبها می شکنند


    هنگامیکه پشیمانی به سراغمان می آید


    و ما یکدیگر را به دلیلی نمی بخشیم

     



  • نویسنده: طلوع

  • نظرات دیگران ( )

  • شعر (سه شنبه 87/6/5 ساعت 1:7 صبح)

    دوباره آمدم!!!


    تو نبودی .......
    لحظه های بودن را خوانده و نخوانده برای دیدنت و برای رسیدنت فرش کردم ؛ چرا نماندی ؟؟
    دلم تنگ شده بود برایت و تو انگار هیچ وقت حتی نام مرا در خاطرت تکرار نکردی .
    یکبار دیگر سلام ، سلام به تو
    به تو که طلوع آمدنت خزانی بود برای تمام رویاهایم .
    .
    .
    .
    انگار سالهاست که ننوشته ام ، دستم می لرزد ؛ انگار هیچ گاه تو را ندیده ام ، دلم می لرزد .
    انگار خاطرات من با تو یک خواب بود و تو ...
    خزان زده ترین برگهای پاییزی به م بگویید که چگونه مرده اید ؟ چگونه زیر پاهای من مرگ را تجربه می کنید و دم بر نمی آورید ؟ به من بیاموزید مردن را .
    زندگی را نمی خواهم ، عشق را نمی خواهم ، حس زیبای با تو بودن را حتی ؛ باور کن ................... نمی خواهم .
    فکرم پر از سیاهی است . حرکات دستم نا موزون است و قلم به یاری من نمی آید . تو را چه می شود ؟ تو چگونه خواهی بود اگر من نباشم ؟ بگو تو چگونه خواهی مرد اگر ...

    تنها مانده ام ، تنها .


    آری دوباره منم .


     باورت نمی شد دوباره بتوانم سر را از پنجره گناه بیرون کشم و بگویم ، سلام ؟


    اما حالا هستم ؛ مثل هر شب این روزگار روز ندیده ، در تب و تاب بازی مجهولی به نام زندگی !


    دوباره آمدم...


    می دانم حالا مدتهاست که بی هیچ کلامی رفته ام و تا حتی نگاه خداحافظی را هم طاقت نیاورده ام .


    می دانم ؛


    حالا حداقل همین را می دانم که برگشته ام . درست مثل تمام پرندگان دور از قفس که با بازگشت بهار به خانه بر می گردند .


    من باید می آمدم .


    برگشته ام غریبه ! بر گشته ام !


    رفتنم را باور نکردم همانطور که اکنون هجرتت را باور نمی کنم .


    بغضی در سینه دارم که اگر نیایی به فریاد تبدیل می شود :


    آهای مردم خاموش !


    آهای مردمان بیدار !


    بهارم را پس دهید ؛


    آفتاب رویایم را پس دهید !


    باران نگاهم را پس دهید !


    شور زندگیم ، آخرین بهانه ام را برای بازگشت پس دهید !


    هــــــــــــــــــــی .....


     


    اما نه ! تو هیچ گاه گم نمی شوی . می دانم  من تو را گم کرده ام .


    می ترسم روح زیبای پشت شیشه ها !


    می ترسم .


    نکند برای همیشه گم شوم ؟ نکند مرا از یاد ببری ؟ نکند بی تو بمیرم ؟


    نکند ...


    نکند ...


    بیا و برگشتنم را بپذیر !


    کمکم کن کوله بارم را بر زمین بگذارم ... نفسی در هوای تو بکشم و بعد ...


    همین !



  • نویسنده: طلوع

  • نظرات دیگران ( )

  • شعر (سه شنبه 87/6/5 ساعت 1:2 صبح)

    سلام


    نمی دونم از کجا شروع کنم! یه دنیا حرف برای گفتن دارم  و قادر به بیان نیستم! خیلی وقته ننوشتم ، خیلی وقته دور شدم، از خیلی چیزا، از خیلی تعلقاتی که همه وجودمو گرفته بود از خیلی لحظه هایی که برای نگذشتن و تموم نشدنشون خدا خدا می کردم. ولی میگذره همه چیز در حال گذره اگه از دست بدیم دیگه تمومه، دیگه رفته و کاری هم نمیشه کرد. بارها و بارها این برام اثبات شده که این دنیای مجازی تو خیلی مسائل و جاها بهم کمک کرده و خیلی چیزا بهم داده با اینکه گاهی ازین دنیا خسته میشم و دلم میخواد یه مقدار ازش فاصله بگیرم.


    گاهی یه اتفاقایی میوفته که آدم از حکمتش خبر نداره


    گاهی آدمو به طرفی می کشونن که نمیدونه چه خبره


    خیلی حرفا برای گفتن هست ولی همه چی رو نمیشه با زبون گفت؛ باید حسش کرد


    هیچی نمیگم فقط:


    همه چیز در این دنیا فراموش میشود .. تغییر میکند و از بین میرود... غیر از تسلط شیرین جان و روح آدمها بر یکدیگر .اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند.. تغییر ناپذیر است. اما به شرطی که این اثر زاییدهُ عشق راستین و محبت واقعی باشد.. نه آنچه دیگران به غلط نامش راعشق میگذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم .. همدیگر را میشناسند و در هم حل میشوند. نه که باعث کشش جسمها به سوی هم و بروز شور و التهابی زودگذر میشود و برخی آدمها در اشتباهی محض آن کشش را عشق میپندارند و با این پندار غلط .. همو هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار میکشانند. برای همین است که در عشق واقعی تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام و قرار میگیرند و از سلطهُ بی چون و چرایی که بر هم دارند .. لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس میکنند. و در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احساسی که گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش میرود


  • نویسنده: طلوع

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    کد
    شعر
    شعر
    شعر
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدیدها: 4836 بازدید
  •   درباره من
  • هنر
    طلوع
    من شاعر نیستم تنها و تنها غزل سرای ثانیه های خویشم
  •   لوگوی وبلاگ من
  • هنر
  •   اشتراک در خبرنامه
  •